رباعی
هر شاخ خمیده نازنینی میشد
هر زخم نشان آفرینی میشد
هر قطرهٔ خون که بر زمینی میریخت
در زهدان زمان جنینی میشد
م. نقیان
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۲
م. نقیان
از وهم به وهم رفتنی صدباره
بازیچهٔ بینصیب هر انگاره
انسان بی تو حسرت آرامگهی است
تابوتی بر دوش زمان آواره
#محمّد_نقیان
صبح علیالطَلوع یکی از همین روزها -دقیقتر بگویم، صبح روز هفتم تیر- با صدای باز شدن در حیاط از خواب میپری. فکر میکنی مادر برگشته. فکر میکنی حالا که حال پدر رو به بهبودی است مادر برگشته تا چندروزی هم هوای تو را داشته باشد و باز برود تهران. یکی-دو هفته پیش رفته بودی تهران و پدر را دیدی و باز به خاطر کارت برگشتی. هر روز که تلفنی با خواهر و برادرها در تماس بودی میگفتند حالش بهتر است. و تو منتظر بودی دیر یا زود مثل چندماه پیش - که در اصفهان بستری شد و بعد از دوماه در ICU بودن و هرروز برای پنجدقیقه دیدنش تا اصفهان رفتن و برگشتن بالاخره به بخش منتقل شد و کمکم حوالی عید آمد خانه -، باز هم برمیگردد. بله، فکر میکردی مادر آمده تا دو-سهروزی تهتغاریش را تیمار کند و خودش هم با هوای دهات نفسی چاق کند و برگردد. امّا میبینی مادر تنها نیست. مادر و خواهر و برادر، و برادر با پیراهنی سیاه... پیراهنی سیاه... و نه تو میدانی چه بگویی نه آنها.
برو محمّد! برو در حمّام گریه کن، دوشی بگیر که باز پیراهن سیاهت را تن کنی؛ پیراهنی به سیاهی شبهایی که پای اختلاط پدر نمینشینی.
کاش میشد هر روز تا آخر دنیا آمد و برگشت، برای پنج دقیقه دیدنت، برای پنج دقیقه بوییدنت، برای دشن یک بوسه...
این طرف
بچّه گربهها
فارغ از سر نخی
که پیچ میخورد به دست و پایشان
با کلافها به جست و خیز
آن طرف
که رج به رج
تار و پود لحظههاش،
مرگ و زندگی است
شیربچّهها
با گلولههای توپ در ستیز
بچّهگربه را
بیش از این مجال عقل نیست
شیربچّه را
جز حماسه، انتظار چیست؟
#محمد_نقیان
پینوشت: به غیرتهای محدود در مستطیل سبز!
شعری که ماه پیش سیّدرضا حسینیپور عزیزم بهم هدیه داد. شرمنده اویم که دستم به قلم نمیرود!
"ما چون دو دریچه، روبروی هم"٭
عمریست که دل سپردهایم ای دوست
زین دخمهی تنگ، با چراغ دل
ره گرچه برون نبردهایم ای دوست
دوریم و ملال و خستگی دور است
از دست و زبان قصهمان، دیریست
ماییم دو همنوای در غربت
هرچند که روزگار دلگیریست
هرچند که پای بستهام از تو
زندانی نای سالها مانده
چون مرغ قفسگرفته، از پرواز
شوقی است مرا به بالها مانده
بنشین که مگر، ز بغض بنشانی
یک چند گلوی زخم دارم را
بیرون بکشی از این تب، این تردید
سودازدهی خزان، بهارم را
مگذار که با تو، با تو بگذارم
سر بر سر شانهی سکوت ای دوست
لب واکن و زخم کهنه را بردار
از سینهی این کویر لوت ای دوست
#سیدرضا_حسینی_پور
▫️پینوشت:
٭ ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم...
#مهدی_اخوان_ثالث
به عبّاس حسیننژاد که عزیز است:
میتوان ماه بود
و در خیال برکهای کوچک گنجید
میتوان گسترهای سبز بود
نقش بسته بر چشمان کودکی
میتوان غزلی بود بالیده در قرنها
و زمزمه شد بر لبان عابری غریب
چنین که تویی
نشسته بر دلِ کوچکم
کودکان سرزمین خسته مرا اگر
سربهسر
از کنار مادران
به دوش سرد دارها کشیدهاید
او که صاحب عصاست میرسد
وعده خداست:
میرسد!
=====================
برای میانمار نوشته بودم؛ این روزها که یمن، این روزها که فلسطین...
در این عالم جهت نظاره آمده بودم و هر سخنی می شنیدم بی سین و خا و نون، کلامی بی کاف و لام و الف و میم؛ و از این جانب سخنها می شنیدم. می گفتم ای سخن بی حرف! اگر تو سخنی پس اینها چیست؟ گفت: نزد من بازیچه. گفتم: پس مرا به بازیچه فرستادی؟ گفت: نی تو خواستی، خواستی تو که ترا خانه ای باشد در آب و گل و من ندانم و نبینم.
جناب آقای پروفسور شمسالدّین محمّد تبریزی