غم نان
گاری سیب فروش سر میدان افتاد
مرد از جاذبه در بهت خیابان افتاد
سیبها ریخت که از مرد نماند چیزی
جوی پرشد که دو سر عایله در آن افتاد
بعد از آن کوچه ندیدش به گمانم آن مرد
یک دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد
یا نه مثل همه ی مردم شیدا شاید
گذرش بر حرم شاه ? شهیدان افتاد
گره مشکل او دست خدا باز نشد
کار او باز به یک مشت مسلمان افتاد
او که عاشق تر از آن بود که دانا باشد
سر و کارش به همین مردم نادان افتاد
غم نان ، کاش بدانی غم نان یعنی چه
یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد
آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید
از خدا دست کشید و پی شیطان افتاد
**
... و شب بعد زمین مرده ی او را بلعید
جسدش در حرم شاه ? شهیدان افتاد
گله آرام میان شب عریان خوابید
زخم چون گرگ به جان نی چوپان افتاد:
لا لالا برگ گلم! شاخه ی بیدم لالا
یوسفم دست کدوم گرگ بیابان افتاد
***
برف چون حوله ای آرام وسبکبار و سپید
گرم روی تن عریان زمستان افتاد
برف بارید که از مرد نماند چیزی
شاعری باز پی قافیه ی نان افتاد
محمد حسین بهرامیان