ردیفی برای همیشه
به نام خداوند لوح و قلم
گاهی وقتها، نه میشود اعتراض کنی، نه میشود گریه کنی، نه میشود بخندی، و نه حتّی میشود "دوستت دارم" ِ باد کرده در گلویت را به گوشش برسانی!
اینطور وقتها، راهی نیست جز این که کاسهکوزهی احساست را سر قلمت بشکنی و تمام حرف دلت را بریزی روی کاغذ...
من یکی که این طوریام!
حالا دلم میخواهد یکییکی شعرهام را بزایم و بزرگشان کنم. به گمانم اینجا مهد خوبیست برای بچّههای قد و نیمقد من که هم به بازیشان برسند و هم درس ازبر کنند.
مولوی را "مفتعلنمفتعلن" کشت؛ برای همین من ِ ترسو، رخت ِ سپید بر تن ِ شعرهام پوشاندهام!
آنها که نگاهشان میکنند، چشمانشان را دعا خواهم کرد.
آنها که نگاه میکنند ونقدش هم میکنند، هم چشمانشان را دعاگو خواهم بود و هم قلمشان را!
١
با اوِِِّلین جرعهی چشمانت
گیلاس
افتاد؛
پای جاذبه پیچ خورد،
سیبها
به درخت چسبیدند؛
خط خورد
نام نیوتون از کتابها
من
او را
شکست دادم
تو
زمین را...!
2
سر رفت یادت
از انتهای قافیهها
بغضی
ردیف شد...
- ۸۹/۱۰/۳۰